خاطره سازی ممنوع

ساخت وبلاگ
اینکه روز تولدم است(بله هنوز تمام نشده.) مجوز می‌دهد سومین پستم را هم بنویسم مگر نه؟ من به شادی بودنت نیاز داشتم. توی تک‌تک‌ ثانیه‌های امروز که حالم بی‌نهایت خوب بود، توی تک‌تک روزهای منتهی به امروز که حالم خوب بود. من در تمام لحظه‌های خوبم شادی حضورت را کم داشتم.  مثل آن وقت‌ها که انباشته از حرف، آوار می‌شدم سرت، مثل آن وقت‌ها که دلتنگی معنایی نداشت، مثل آن وقت‌ها که دوست بودیم و دیواری به وسعت نبودن بین‌مان سبز نشده بود.  آنقدر دلتنگ حضورت بودم که چند بار گوشی تلفن را برداشتم تا بهت زنگ بزنم. اما ترسیدم صدایی که آن ور خط می‌شنوم، صدای آشنای خودت نباشد. من امروز به تو زیاد فکر کردم، مثل دیروز و‌ روزهای قبل. مثل تمام اردیبهشت که دارد به آخر خط می‌رسد.  صبوری دردآور است. مثل جای سوختگی درجه دو که تا عمق جانت را می‌گدازد. از بیست و چندم خرداد ماه تا امروز، استخوان در گلو دارم، تا چیزکی بنویسم. اما زبان تند و تیزم همیشه مانع بوده. هربار خواستم از مهرم بنویسم، متهم به تیکه پرانی شدم. چند روز پیش وسط سفری که قرار بود تمامش به خنده بگذرد، رفیقی قلبم را شکست. سخت و عمیق. به قدری که تا پایان سفر، نگاهش نکردم. همکلامش نشدم، احترامش را نگه داشتم اما.... قلبم هزارپاره شد. درباره‌اش با هیچ کس حرف نزدم. یعنی کسی را نداشتم که حرف بزنم. من روزهای بسیاری است که کسی را برای حرف زدن ندارم.  امروز که ماجرای خواستگاری و نه گفتنم را به بچه‌ها گفتم، همه متفق‌القول سرزنشم کردند. من دنبال دست نوازشگری می‌گردم که بی‌آنکه بخواهم به سویم دراز باشد. سرزنش که تا دلت بخواهد هست و بود و خواهد بود.  بین جمع همکاران مدتی است احساس تنهایی می‌کنم. در ظاهر آدم محبوبی‌ام، اما پ با د عیا خاطره سازی ممنوع...
ما را در سایت خاطره سازی ممنوع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6zemzemehayetanhayea بازدید : 69 تاريخ : جمعه 29 ارديبهشت 1402 ساعت: 11:15

یه روانشناسی بود می‌گفت اگه سینگلی و می‌خوای دیگه سینگل نباشی، پارتنرهای خیالی‌ات رو بریز دور. من پارتنر خیالی ندارم. تازگی‌ها کشف کردم که از هر ارتباطی گریزانم. مادرِ آقای دکتر تو ماه رمضون خیلی زنگ زد که یه قرار بذاریم همدیگه رو ببینیم. ولی من چهار ستون بدنم می‌لرزید از فکر کردن به آدم جدید، پروسهٔ آشنایی. به مامان گفتم بگه بعد ماه رمضون قرار بذاریم. فکر می‌کنم بهشون برخورد و دیگه زنگ نزدن. اونی که میاد پیشنهاد می‌ده، از نظرم یه کلاش و مزاحمه و اونی که میاد خواستگاری نچسب. جواب سر بالا دادن، آسیب کمتری داره.  حق می‌دم به خودم. سی و اندی ساله محبتی ندیده که خالصانه باشه. هر کی بهش گفته دوستت دارم، عمیق‌تر خنجر زده. باورم رو به آدم‌ها از دست دادم. باورم رو به دوست داشتن از دست دادم. هر کسی رو زلال‌تر دوست داشتم، نامردانه‌تر ترکم کرد.  به هر کس بیشتر دل بستم، بدتر تنهام گذاشت. صادق بودم، رو بازی کردم، اعتراف کردم، از تراپیست کمک گرفتم ولی نشد که نشد.  فکر می‌کردم کسی که اونهمه دوسش داشتم، حداقل عید رو یادش می‌مونه تبریک بگه. فلان دلیل باعث میشه که این رابطهٔ لعنتی رو از سر بگیره. فکر می‌کردم، جون کندنم تو روزهای قبل و بعد عید، یادش میاره که الان وقتشه. گاهی ایمان میارم به اینکه عصر، عصر سلیطه بودنه. اگر مثل شین سلیطه باشی یا مثل دال یه مجسمهٔ بی‌احساس بردی.  حس تنهایی بدی دارم. هر شب به مردن زیر آوار فکر می‌کنم و هر شب با ترس نبودن می‌خوابم.  هیچ کس نفهمید از ۲۵ اسفند تا ۱۴ فروردین چی بهم گذشت.  قرار هم نبود بفهمه.  ولی من همچنان زنده‌ام و برآنم که زندگی کنم.  خاطره سازی ممنوع...
ما را در سایت خاطره سازی ممنوع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6zemzemehayetanhayea بازدید : 63 تاريخ : جمعه 8 ارديبهشت 1402 ساعت: 14:40

دیشب رفته بودم شهر بغلی برای مراسم افطار مادرِ مدیرمان. بعضی از زن‌ها موجودات عجیبی هستن‌. من برای رسیدن به شهر مدنظر، نه به کسی رو زدم که فلانی بیا با هم برویم و نه از کسی پرسیدم که می‌روی یا نه. اولش اسنپ گرفتم بعد که هزینهٔ زیادش را دیدم کنسل کردم. مثل هر روز صبح رفتم راه‌آهن. سوار خطی‌ها شدم و با پانزده هزار تومن جلوی مسجد پیاده شدم. زن‌ها متعجبم می‌کنند چون همه جا وابسته به شوهران‌شان هستند. یعنی مسیر دور باشد انگار زمین‌گیر می‌شوند و دیگر نمی‌توانند قدم از قدم بردارند!  دیروز خانم میم کل مسیر برگشت از پسر کنکوری‌اش حرف می‌زد. از هزینهٔ گزافی که برای کلاس‌ها و کتاب‌هایش کرده‌اند و استرسی که یک سال است دارند تحمل می‌کنند. می‌دانم که ته دلش پسرش را دکتر تصور می‌کند ولی از استرس بالا و ترس اینکه خدای نکرده قبول نشود، ماجرا را به پرستاری و دانشگاه آزاد تقلیل می‌دهد. مدام می‌گوید من که می‌دانم قبول نمی‌شود و فلان!  گفتم داری لوسش می‌کنی. پسره هجده سالش شده دلیلی ندارد اینقدر لی‌لی به لالایش بگذاری چون کنکور دارد. هزار و یک آدم دیگر هم کنکور دارند خب که چه؟  بعد ماجرای کنکور خودش را تعریف کرد که چه پدر همراهی داشته و چه معلم‌هایی برایش گرفته و حتی رفته دست‌بوسی معلم در مدرسه و فلان.  کرک‌ و پرم ریخت! پدر من تنها می‌دانست کدام مدرسه درس می‌خوانم. یاد گرفته بودم که آنقدر بخوانم که دولتی قبول شوم و هزینهٔ شهریه بهشان تحمیل نشود. تنها کلاسی که رفتم، کلاس تست‌زنی دبیر عربی‌مان بود که هزینه‌اش را با عیدی‌هایم دادم.  تنها کتاب تست‌هایی که داشتم که سر جمع چهار تا بود، خواهر بزرگم که آن سال شاغل شده بود برایم خرید.  آنقدر خواندم که دولتی قبول شوم ولی رویا خاطره سازی ممنوع...
ما را در سایت خاطره سازی ممنوع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6zemzemehayetanhayea بازدید : 64 تاريخ : يکشنبه 3 ارديبهشت 1402 ساعت: 14:11